بیست سال دیگه تقریبا 36 سالمه شاید تونستم مستقل بشم و یه خونه ی جدا از والدینم برای خودم بگیرم  خونه ای که دیواراش آبی و زردن و  پر از گل و گیاهِ

هنوزم دوستای قدیمیم کنارمن حتی شاید بیشتر از قبلاً

شاید احساس بدی دارم بخاطر اینکه دارم به کهنسالی نزدیک و نزدیک تر میشم و هر روز توی آینه به چندتا تار موهای سفیدم خیره میشم

اما خب دوستش دارم  اون سن و اون موقعیت رو دوست دارم  چون به نظرم بزرگ شدن در کنار هیجان انگیز بودن یا شایدم ترسناک بودن یه استراتژی بزرگه 

بزرگ یا پیر شدن از دیدگاه آدم های مختلف متفاوته 

مثلا من قبلا باور داشتم آدما بزرگ شدن و گذر زمان رو برای این دوست دارن که فراموش کنن چیزی که بودن رو و به یاد بیارن چیزی که میخوان باشن 

از نظر من بزرگ شدن یه راه میانبر بود برای کسایی که از موقعیتی که دارن خسته شدن اونا میخواستن بزرگ بشن که فراموش کنن چون اون لحظه فراموش کردن رو بیشتر از هرچیز دیگه ای دوست دارن.

دیروز وقتی داشتم یه فیلمی رو می دیدم که در رابطه با زندگی یک زن میانسال بود به درک بهتری در رابطه با اون سن رسیدم یکی از دیالوگ های مورد علاقم از اون فیلم این بود که میگفت یه چیزی داره اتفاق میفته همونطوری که داری از حقیقت  فرار میکنی داری دوباره اون رو بررسیش میکنی میل به ابدیت توهم داشتن جوانی اَبدی درسته همه ی ما میخوایم از خودمون فرار کنیم از چشم انداز مرگمون 

بارها و بارها این دیالوگ رو با خودم تکرار کردم 

و بارها و بارها به خودم حق زندگی کردن در اون سن رو دادم

به خودم قول دادم هیچوقت  با افزایش سنم زیر بار حرفای بقیه  زندگی کردن رو از خودم منع نکنم.

+ای کاش میشد به خود گذشتمم نامه بنویسم  و حرفاشو بشنوم

ممنونم از محمدرضا نویسنده ی وبلاگ آسمانم برای دعوت به این چالش 

و همه ی کسایی که این مطلب رو خوندن و در این چالش هنوز شرکت نکردن رو دعوت میکنم :))

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها